Mehrsam

مهرسام برایت مینویسم تا شاید روزی بخوانی

Mehrsam

مهرسام برایت مینویسم تا شاید روزی بخوانی

I write to raha 9





سلام رهای مهربون
خوبی عشقم ؟

رها جونم بلاخره تموم شد
بعد از بیست سال زندگی تو خونه ای که هرجاییش واسم یک خاطره بود خونمونو عوض کردیمو اومدیم اینجا
خونه ی خوبیه
دوستش دارم
ولی هنوز نتونستم به خوبی باهاش انس بگیرم
اتاقمو دوست دارم
ولی یم حس غریبی توش موج میزنه که قابل توصیف نیست
ولی میکنم به همین زودی های زود عادت کنم بهش






اتاقم دیگه کامله کامل شده
فقط جای تو کوچولو خالیه که بیای توشو به هم بریزیشو با وسایلاش بازی کنی
منم هی بهت بگم نفسم عزیزم قربونت بشم  چیکار میکنی

رها کاش بودی
کاش بودی تا لمس بشی
لمس بکنی
ببینی
دیده بشی
بگی
بشنوی

یکی از همکلاسیام اون روز داشت برام تعریف میکرد میگفت نمیدونم هفته ی دیگه چندمین نوه ی مامانم به دنیا میاد
با تعجب بهش گفتم یعنی اینقدر خواهر زاده و برادر زاده داری که نمیتونی ببینی چندمیه؟
خندید و گفت توهم اگر جای من بودی هنگ میکردی
هفته ی پیش دوتا به دنیا اومدن
هفته ی دیگه یکی
دوتا از عروسامون باز حامله شدن که نمیدونم چند ماهشون هست

رها نمیدونی از ته دل چه آهی کشیدم
با خودم میگفتم نه به شوری خانواده ی اینا که اینقدر توش بچه و کوچولو هست که حالشون از بچه به هم میخوره
نه به خانواده ی ما که واسه یک بچه
فقط یک بچه
داریم اینطوری پر پر میزنیمو چشم انتظارشیم
تازه اونم چی
بچه ای که حتی هنوز تو دل مامانشم به وجود نیومده
فقط مامانو باباش حرفشو زدن که شاید شاید شاید شاید شاید چند سال بعد از عید حامله بشیم

وقتی به این موضوع فکر میکنه بغض گلومو میگیره و دلم میخواد گریه کنم

رها دوست ندارم وقتی که متاهل شدم تو به دنیا بیای
دوست دارم الان که وقتم آزاده
و کسی کنارم نیست
تو بشی برام همه چیز
تو تمام زمانمو ازم بگیری
تو بشی مالک تمام قلبمو جونم
تو بشی صاحب تمام ثانیه های روزهای آتی زندگیم


وقتی اسباب کشی میکردیم
مامان تمام لباسایی رو که برات بافته بودو با دقت و ظرافت تمام جمع میکردو میزاشت تو چمدونت
همش قربون صدقت میشد و میگفت اینا مال رهاست

نمیدونی مامان بزرگت چقدر دوستت داره
از الان کلی برات لباس بافته
از جوراب پات گرفته تا لباسی که وقتی دو روزه هستی بپوشی

منم تمام عروسکامو گذاشتم کنار تا اگر یک روزی به دنیا اومدی برات بشن عروسک بازی
نه عروسک ویترینی که فقط نگاشون کنی و نتونی بهشون دست بزنی
میخوام تمام انرژی و احساساتتو روشون خالی کنی
پارشون کنی
آب دهنتو روشون بریزی
کثیفشون کنی
بهشون غذا بدی
هرکاری که دوست داشتی با عروسکام بکنی
هرکاره هرکاری
نمیخوام وقتی به دنیا اومدی همش بهت بگن نکن
نکن
نکن خراب میشه
میخوام همه کار بکنی
خراب شد که شد
مهم اینه که تو تجربه به دست بیاری
حتی تو همین سن کم

با خودم گفتم اگر پسر بودی
اصلا نمیزارم کسی برات تفنگ و اسباب بازی های خشن بگیره
میخوام از هرچیزی و هر وسیله ای و هر ادمی که درونش خشم و انتقام و بدی دوری کنی
میخوام یک روح لطیفو  مهربون داشته باشی

بزرگترم که شدی ...
میدونم مامان آرزو و بابا مهردادت جونشونو برات میزارن و همه جوره مراقبت هستن
ولی بازم میگم تا دل خودم گرم بشه
اینکه وقتی بزرگ شدی هم به مامان و بابات میگم نزارن بازی های جنگی بکنی
یا بازی هایی که پر از امواج منفیه

میخوام همه جوره با آرامشو احساس بزرگ بشی و پرورش پیدا کنی

آخه کم ادمی نیستی نفسم
تو بزرگترین نوه ی خانوادمون میشی
میدونی نوه ی ارشد چقدر حرفش برو داره ؟؟؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!
الهی عمه مریمت قربونت بشه عزیزم

گلم الان بابا بزرگت داره اتاق مامان آرزو و بابا مهردادتو مرتب میکنه
برم کمکش کنم

عشقم
جونم
نفسم
هنوز که روحت کنار خداست و این پایین نیومده بهش بگو خیلی دوستش دارم
رهای من
عزیزه من
مهربون من
عشق من
جونه من
نمیگم زمین خوب نیست
نمیگم زمین آروم نیست
نمیگم زمین زیبایی نداره
چرا هست
هم خوبه
همه آرومه
هم زیباست
ولی توش سیاهی ها و بدی هایی موج میزنه که یا باید باهاشون بجنگی
یا کاری به کارشون نداشته باشی و دوری کنی
ولی الان که هنوز وارد این دنیا نشدی
از کنار خدا بودن لذت ببر
و تا جایی که میتونی نگاهش کنو براش لبخند بزن
چون شاید وقتی که اومدی پیش ما و مثل ما شدی یک زمینی دیگه هیچ وقت نبینیش
بهش لبخند نزنی
و به این اندازه بهش نزدیک نباشی


دوستت دارم عشقم
دوستت دارم نفسم




بیست اسفند 1390

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد