Mehrsam

مهرسام برایت مینویسم تا شاید روزی بخوانی

Mehrsam

مهرسام برایت مینویسم تا شاید روزی بخوانی

قراره به دنیا بیای


عشقم الان که دارم برات مینویسم مامان آرزو تو بیمارستانه

به همراه بابا مهردادت و مامانیت










صبح ساعت 8 بود که بابا بزرگت محکم در اتاقمو زد گفت بیدار شو

وقتی درو باز کردم دیدم رنگش پریده و ترسیده

گفتم چی شده

گفت آرزو حالش خوب نیست


داشتم میمردم از ترس

مامان بزرگتو دیدم گفتم چی شده

گفت آرزو کیسه ی آبش پاره شده 


بابا مهردادت اومد بیرون از اتاق و گفت که وسایلشو جمع کنید بریم بیمارستان


هممون زود اماده شدیم

منو مامانی وسایل تو و مامانتو جمع کردیم و چهار نفری رفتیم سمت بیمارستان

بابا بزرگ هم رفت بانک 



بقیه تونستن داخل بشن ولی منو اجازه ندادن

گفتن دوتا همراهی بیشتر لازم نیست


دلم میخواست نگهبانه رو آتیش بزنم


مجبور شدم تو سالن انتظار بشینم 

بعد از نیم ساعت بابا مهردادت اومد پیشمو گفت که همین امرروز باید به دنیا بیای

با دکتر تماس گرفتنو گفته که تا ساعت 12 خودشو میرسونه که عمل زایمان انجام بده


مهرداد گفت تو اینجا معطل میشی برو خونه بعد که آرزو وارد اتاق عمل شد خبرت میکنم که بیای


اول قبول نمیکردم ولی بعد مهرداد اصرار کرد که اینجا حالم بد میشه بین مریض ها وبرم خونه

برام یک آژانس گرفت و اومدم خونه


نمیدونی چه حالی دارم مهرسام

دل تو دلم نیست

دلم میخواد جیغ بکشم

فریاد بزنم

یا یکی رو با تمام وجودم در آغوش بگیرمو فشارش بدم


تازه دیروز رفتیم هدیه های تولدتو خریدیم


راستی وقتی داشتیم میرفتیم سمت بیمارستان ار جوی که در ماشین حاکم بود فیلم گرفتم تا بعدا ببینی

مامان آرزوت هم کمی برامون حرف زد


الهی قربونت بشم

با تمام وجودم دعا میکنم که صحیح و سالم به دنیا بیای

و مامان آرزو نازت هم سالم باشه


مهرسامم هیچ وقت یادت نره که عاشقانه دوستت دارم و میپرستمت





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد